.داستان عشق..♥

˙•٠•●Lღnly Bღy

 

!..یکی بود یکی نبود وقتی خورشید از پشت پنجره طلوع کرد
کلبه ای قدیمی ، شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود .
به او پوزخندی زد و گفت :
دیشب تا صبح خودت را فدای چه کردی ؟
شمع گفت :            
خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد .
خورشید گفت :
همان پروانه ای که با طلوع من تو را رها کرد !
شمع گفت :
یک عاشق برای خشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خود هیج توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند
خورشید به تمسخر گفت :
آهای عاشق فداکار ، حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی ، دوست داری که چه چیزی شوی ؟
شمع به آسمان نگریست و گفت : شمع... دوست دارم دوباره شمع شوم
خورشید با تعجب گفت : شمع؟؟
شمع گفت :
 آری شمع...دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم و شب پروانه را سحر کنم ،
 خورشید خشمگین شد و گفت : چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگی کنی ، نه این که یک شبه نیست و نابود شوی !
شمع لبخندی زد و گفت :
من دیشب در کنار پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن نرسیدی... من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم .
خورشید گفت :
تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی ؟
شمع با چشمانی گریان گفت :
من از برای خودم گریه نمی کنم ، اشکم از برای پروانه است که فردا شب در آن همه ظلمت و تاریکی شب چه خواهد کرد و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید..!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 17 شهريور 1391برچسب:داستان های عاشقانه,ساعت 11:11 توسط sajjad|


آخرين مطالب
» چشمها بیشتر از پنجره ها میفهمند …
» مَـــن فــقــط مــنــم
» هنوز برایت می نویسم.
» با عشقت مثل چتر رفتار نکن …
» تمام خستگی هایت را یکجا میخرم!!!
» دلتنـــــــــــــــــگي ...
» بــرخی آدمها ...
» چه ساده ...
» زمان ...
» عشق
» تنهایی سخته
» دیوار مجازی
» بعضی حرفا
» برگرد...
» دیوونگی
» نیمکتهای پارک
» دهانت ...
» نامردیست
» در انتظار ...

Design By : Pichak